خیلی بی مزه است گفتن اینکه این وبلاگ به آخر رسیده و دیگر اینجا نخواهم نوشت. مثلا دبیرستان که بودیم همیشه با بچه ها می رفتیم گیم نت. کلاس ها را دودر می کردیم و می رفتیم گیم نت و ساعت های طولانی بدون اینکه متوجه بشویم با علاقه و لذت تمام می نشستیم کانتر بازی می کردیم و چقدر هم خوش می گذشت و هنوز لذت آن بازی کردن ها زیر زبانم است. یا مثلا لذت خوردن آن کباب خوش بویی که وقتی شش هفت ساله بودم خوردم. یا مثلا لذت بالا رفتن از درخت های توت باغ "خاله باغ". وخلاصه چند سالی که گذشت وقتی دوباره با بچه ها تفریحی می رفتیم گیم نت می دیدم که دیگر مثل قبلا نمی چسبد. انگار دیگر دوره اش تمام شده و حال و هوای قبل را ندارد. دوره ی نوشتن توی این وبلاگ هم انگار دیگر تمام شده. انگار دیگر چیزی برای اینجا نوشتن ندارم. ولی خب نوشتن توی این وبلاگ خیلی برایم لذت بخش بود و لابد مزه اش مثل آن کباب زیر زبانم می ماند.

تابستان بود که اینجا را درست کردم. اگر درست یادم بیاید مرداد بود. تابستان را بیشتر از بقیه ی فصل ها دوست دارم. میوه های خوشمزه، سایه های دلچسب، نسیم های ملایم و خوشبو، رنگ های زیبای مختلف، جایی میان رسیدگی و باروری زمین... بین بهار و پاییز. یک جورهایی مثل لواش یا سنگک داغ برای صبحانه می ماند! یا مثل نگاه زیر چشمی زیبارخی تر و تازه و خوش عطر که رنگ لباس هایش بهش می آید! حالا به هر حال! دو سه تا تابستان بیشتر توی عمرم این طوری نبوده ولی تصویرش انگار خیلی خوب توی ذهنم مانده است و کمکان دارم از انرژی اش استفاده می کنم. البته کلا این اواخر به این نتیجه رسیده ام که زیادی توی زندگی ام از انرژی چیزهای دور استفاده می کنم و باید معامله را پنجاه پنجاه کنم. یعنی درست است که چیزهای دور و به عبارتی آرزوها انرژی مشتاقانه تری به آدم می دهند، ولی انسان باید زندگی دور و برش را هم جوری بچیند و بسازد که از نگاه کردن به آن لذت ببرد. نه اینکه مثلا حالت به هم بخورد از زندگی روزمره ات و فقط کارت این باشد که از خواندن متن های بلند پروازانه کتاب ها و فیلم های خوش ساخت و جملات قصار و نوشته های خوب توی وبلاگ ها و افق های زیبای دور دست انرژی بگیری! این جوری جگر آدم جزغاله می شود توی زندگی و سر سی چهل سالگی لابد روزی هفتاد هشتاد تا آه می کشی! به هر حال بهتر است آدم سعی اش را بکند و زندگی واقعی دور و برش را هم تا جایی که می تواند تغییر دهد، اگرچه محدودیت ها مثل سیم خاردار دست و پا گیر و حال به هم زنند و اصلا گاهی آدم عق اش می گیرد از زندگی.

از یک جایی به بعد هم نمی شود. زندگی است دیگر، هتل پنج ستاره که نیامده ای. به هر حال من این تفکرات را می گذارم برای هر وقت که بهم زیادی فشار آورد. گاهی آنچنان دوره ام می کنند که...! فعلا هنوز بعضی چیزها مستم می کنند! آسیاب به نوبت. شاید یک روزی هم به یک تعادل درست درمانی رسیدیم.

خلاصه این وبلاگ هم مثل یکی از آن تابستان ها بود که نوشتن توش بیشتر وقت ها برایم خوب بود و خوشحالم می کرد. حالا هم نه اینکه تمام شده باشد، ولی به قول یک جمله ی قشنگی من لب از روایتش فرو می بندم. "تا ببینم که سر انجام چه خواهد بودن"

 

ممنون که همراه بودید.